فريب دل مخور از ديده شيرانه اخگر
که از يک قطره (مي)پر مي شود پيمانه اخگر
دل عشاق دريک پله دارد شادي و غم را
به يک نرخ است عود و خس به وحدتخانه اخگر
اگر چون گل گريبان چاک سازد جاي آن دارد
زدل آن را که درپيراهن افتد دانه اخگر
فضايي همچو آب زندگاني درنظر دارد
شرر راکي نشيند دل به ماتمخانه اخگر؟
ز داغ لاله درتابم که بااين تنگ ظرفيها
جگر دارانه بر سر مي کشد پيمانه اخگر
زدلسوزي به چشم روشن خود مي دهد جايش
اگر خاشاک مي آيد به مهمانخانه اخگر
دل ما مي جهد آخر ز قيد چرخ بر انجم
سپند ما نخواهد مانددر غمخانه اخگر
چه آتش بود عشق انداخت در دامان اين صحرا
که شد هر دانه زنجير مجنون دانه اخگر
بررويي که من زان آتشين رو ديده ام صائب
به يک صحبت سمندر راکند بيگانه اخگر