ترا درخواب غفلت رفت عمر خوش عنان آخر
نکردي دست ورويي تازه زين آب روان آخر
به غفلت مگذران يکسر بهار زندگاني را
چراغي برفروز ازآتش اين کاروان آخر
اگر از نوبهاران برگ سبزي نيست دربارت
رخ زردي به دست آور در ايام خزان آخر
ز شور عشق دروجدند ذرات جهان يکسر
اگر پايي نکوبي، آستيني بر فشان آخر
نمي گويم بپرداز، آنقدر فرصت کجا داري
برآر آيينه دل يک ره از آيينه دان آخر
نمي داني چه گرگان اي شبان بيخبرداري
شمار گوسفندان کن براي امتحان آخر
غرور خواجگي چشم ترا بسته است ازدزدان
ببين يک بار اي بيدرد عرض اين دکان آخر
به فرصت مرگ را اي بيخبر کم کم گواراکن
چو مي بايد کشيدن بر سر اين رطل گران آخر
سر آمد درغم سود و زيان سرمايه عمرت
غم سرمايه خور، تا چند از سود و زيان آخر؟
تو کز انديشه نان بر نمي آيي به مردن هم
لحد خواهد ترا گشتن تنور از فکر نان آخر
زآه خود مشو نوميد اگر صدق طلب داري
که تير راست خواهد خوردروزي برنشان آخر
به فکر آشيان آرايي افتادي، نمي داني
که ماري مي شود هر خاروخس زين آشيان آخر
به خواب غفلت از دامان شبهادست مي داري
نمي داني که خواهد دستگيرت شد همان آخر
مراد خويش از خاک مراد خاکساري جو
که يابد هرچه خواهد هرکسي زين آستان آخر
به خون غلطان شکاري چند، تازه بر کمان داري
چو مي داني که خواهي حلقه گرديد اين کمان آخر
اگر در کعبه نتواني رسيدن از گرانجاني
مده از دست صائب دامن سنگ نشان آخر