شماره ٦٤٩: زمهرخامشي شد خرده رازم پريشانتر

زمهرخامشي شد خرده رازم پريشانتر
که زخم صبح گشت ازبخيه انجم نمايانتر
نه از گل نکهتي بردم نه زخمي خوردم ازخاري
نسيمي زين چمن نگذشت ازمن دامن افشانتر
درآغوش گلم ازغنچه خسبان برون در
ندارداين گلستان شبنم ازمن پاکدامانتر
به ذوقي سينه پيش تير دلدوزش هدف سازم
که گردد غنچه پيکانش از سوفار خندانتر
نشد سنگ ملامت از دويدن مانع مجنون
که در کهسارها سيلال مي باشد شتابانتر
مبين گستاخ در رخسار شرم آلوده خوبان
که باشد درنيام اين تيغ بي زنهار عريانتر
به گرمي گرچه اخگر به کباب تازه مي چسبد
به دل مي چسبد آن لبهاي چون ياقوت چسبانتر
اگربيند غزال آن گوشه چشمي که من ديدم
شود ازديده قربانيان صدپرده حيرانتر
تمنا در دل مرغ قفس بسيار مي باشد
نسازد تنگدستي آرزوراتنگ ميدانتر
ثمر را مي کند پيوند درچشم جهان شيرين
سرمنصوراز دار فنا گرددبه سامانتر
زگنج اندوختن گفتم شود طول امل ساکن
ندانستم که در گوهر شود اين رشته پيچانتر
شد ازموي سفيد آسودگي از رشته جانم
که وقت صبحدم شمع از دل شبهاست لرزانتر
بغيراز سنگ ،دندان طمع را نيست درماني
که گردد اره از چوب ملايم تيز دندانتر
چنان کز برگ گل گرديد رسوابوي گل صائب
زمهر خامشي راز نهانم گشت عريانتر