شماره ٦٤١: برگ عيش خويش را چون گل زهم پاشيده گير

برگ عيش خويش را چون گل زهم پاشيده گير
اين دکاني را که برخود چيده اي برچيده گير
مي کند عريان چومرگ از کسوت هستي ترا
چند روزي اين لباس عاريت پوشيده گير
عمر جاويدان اين عالم همين روزوشبي است
پشت وروي اين ورق را تاقيامت ديده گير
چون زهر برگي به چندين چشم مي بايد گريست
يک دهن چون گل درين بستانسراخنديده گير
چشم مي بايد چون پوشيدن زدنيا عاقبت
ديده را ناديده و ناديده هاراديده گير
چون افزايش رانباشد غير کاهش حاصلي
چند روزي خويش راچون ماه نو باليده گير
ازخط و زلف نکويان ديده رغبت بپوش
از دل بيدار، اين خواب پريشان ديده گير
گر نخواهي بست چون حلاج لب از حرف راست
ريسمان بهر گلوي خويشتن تابيده گير
چون گرانبارست از خواب گران اين کاروان
بادل صد چاک چندي چون جرس ناليده گير
گوش سنگين، سنگ دندان سبک مغزان بود
هر چه در حق تو گويد مدعي نشنيده گير
چون به ارباب بصيرت عرض دادي جنس خويش
در ترازوي قيامت خويش راسنجيده گير
نيست صائب حاصلي اين عالم پرشور را
در زمين شور تخم خويش را پاشيده گير