شماره ٦٣٥: تا نسازد پاي خود از سر طلبکارگهر

تا نسازد پاي خود از سر طلبکارگهر
همچو غواصان نمي گردد گرانبار گهر
هر که راچون رشته دور چرخ پيچ وتاب داد
سربه آساني برآرد از گره زار گهر
نيست در تسخير دلها به ز همواري کمند
رشته از همواري خود شد گرانبار گهر
از پريشاني است دل ايمن چو خود را جمع کرد
بيمي از ريزش نداردجام سرشار گهر
مي کند وحشت ز هر موجي چو تيغ آبدار
تا صدف از ساده لوحي شد گرانبار گهر
صلح کن ازدانه گوهر به اشک خود، که هست
بيش از دريا خطر درآب هموار گهر
مي گدازد روح راآميزش سيمين بران
رنج باريک آرد از قرب گهر، تارگهر
خواري روشن ضميران پيش خير عزت است
گردد از گرد يتيمي گرم، بازار گهر
شد فلک پرواز دل تاپابه دامن جمع کرد
بيشتر از بي سروپايي است رفتارگهر
از لب خامش صدف دندانه سازد تيغ را
بس که شد در عهد ما قحط خريدار گهر
هر سبک مغزي سخن نتواند از عارف کشيد
گوش ماهي چون صدف نبود سزاوار گهر
انتقام خويش رااز مغز گوهر مي کشد
رشته را چندان که لاغر مي کند بارگهر
ره مده طول امل دردل که مي افتد گره
بيشتر از رهگذار رشته در کارگهر
خودنمايي لازم نودولتان افتاده است
در گهر صائب نمي ماند نهان تارگهر