کي ز خواريهاي غربت مي کند پرواگهر؟
دايه از گرديتيمي داشت در دريا گهر
خاکساري قسمت صاحبدلان امروز نيست
در صدف گرد يتيمي داشت برسيماگهر
جوهر ذاتي به نور عاريت محتاج نيست
درشب تار از فروغ خود شود پيدا گهر
ماه کنعان رابرابر مي کند باسيم قلب
درترازو آن که مي سنجد سخن راباگهر
از تجردپايه روشندلان گرددبلند
جاي بر سر مي دهندش چون شود يکتاگهر
روزي روشندلان از عالم بالابود
آب از دريا نمي گيرد ز استغنا گهر
زير پاي خود نبيند همت سرشار من
گر مرا ريزند چون دريا به زير پاگهر
بي سخن کش هم سخن مي آيد از دل بر زبان
گر به پاي خويش بيرون آيد از درياگهر
نيست ممکن از رواني اشگ رامانع شدن
دارد از بي دست وپايي در گره صد پا گهر
ماه کنعان از غريبي شدعزيز روزگار
پاي مي پيچد به دامان صدف بيجاگهر
مي کند از ساده لوحيها همان يادوطن
گر چه درخاک غريبي مي شود بيناگهر
خاکساري کم نسازد صائب آب روي مرد
از بهاي خود نمي افتد به زير پا گهر