مي شود طي در ورق گرداندني ديوان عمر
داغ دارد شعله جواله را دوران عمر
از نسيمي مي شود زير وزبر شيرازه اش
چون قلم گرديده ام صدبار بر ديوان عمر
هست بر چرخ مقوس جلوه تير شهاب
در زمين طينت ما خاکيان جولان عمر
نقطه آغاز باشد چون شرر انجام او
دل منه چون غافلان بر چهره خندان عمر
گر چه از قسمت بود صدسال بر فرض محال
طي به يک تسبيح گرداندن شود دوران عمر
مانع است از سبز گرديدن رواني آب را
ترمکن چون خضر لب از چشمه حيوان عمر
موجه ريگ روان را نعل در آتش بود
ساده لوح آن کس که مي پيچد به کف دامان عمر
در جواني خاکساري پيشه کن آسوده شو
برزمين چون نقش خواهي بست درپايان عمر
نيست جز خون روزي اطفال صائب در رحم
مي توان بردن به پايان راه از عنوان عمر