نيست رخساري زخال وخط نگارين اينقدر
نيست در دشت ختن آهوي مشکين اينقدر
ميدهد نظارگري راغوطه در خون ديدنش
کس ندارد ياد هرگز چهره رنگين اينقدر
رخنه در دل عاشقان را از شکر خندش نماند
شهد شيرين است اما نيست شيرين اينقدر
خنده کبک است در گوشش نواي عاشقان
نيست کوه قاف را سامان تمکين اينقدر
تشنه تقريب باشد موجه آغوش ها
هر طرف مايل مشو درخانه زين اينقدر
حسن را مشاطه اي چون صافي آيينه نيست
ازدل ما حسن خوبان گشت خودبين اينقدر
از نگاه آشنا شد بوالهوس صاحب جگر
شد ز شکر خند گل، گستاخ گلچين اينقدر
بوسه اي از لعل سيرابش نصيب مانشد
آب درگوهر نمي باشد به تمکين اينقدر
دل زچشم شوخ او درعرض مطلب شددلير
لطف ساقي ساخت مستان را شلايين اينقدر
عقل و هوش ودين وايمان درتماشاي تو باخت
غافل ازصائب مشو اي آفت دين اينقدر