نيست درظاهر مرا گر گلعذاري درنظر
از دل صد پاره دارم لاله زاري درنظر
کارو آنها داشتم از جنس يوسف، اين زمان
نيست يعقوب مراغير از غباري درنظر
مد عيش من چو ابرو دربلندي طاق بود
داشتم تانرگس دنباله داري در نظر
مي چکيد از سبزه اميد من آب حيات
زخم من تا داشت تيغ آبداري در نظر
از سبک مغزي نمي پيچد به خود چون گردباد
نيست هر کس را که اوج اعتباري در نظر
خاک درچشمش، به جنت گرنظر سازد سياه
هر که راباشد ز کويش سرمه واري در نظر
تا برآمد از حجاب کفش، پاي سير من
دارم از هر خار اين وادي بهاري درنظر
از تهي مغزي کنند انفاس را نشمرده خرج
نيست گويا خلق راروز شماري در نظر
سيل در آغوش دريا درکنارساحل است
هست تا از گرد هستي سرمه داري درنظر
نيست غافل چشم دام از صيد، زير خاک وما
چشم مي پوشيم اگر آيد شکاري درنظر
مي کشم بادل سياهي خجلت از کردار خويش
آه اگر مي داشتم آيينه داري در نظر
دانه من صائب از برق حوادث سوخته است
وقت تخمي خوش که دارد نو بهاري درنظر