ياسمينش لاله گون از تاب نظر
از تماشايش بود خون رزق ارباب نظر
تا نپوشد جوشن داودي از خط روي او
از لطافت نيست ممکن آورد تاب نظر
هست در هر نقطه پنهان معني پيچيده اي
ورنه زلف و خط نگردد دام ارباب نظر
مي توان کردن به چشمش نسبت چشم غزال
شوخي مژگان اگر دارد رگ خواب نظر
بر سراپايش مبين گستاخ کان موي ميان
مي شود چون موي آتش ديده ازتاب نظر
گرد بر مي آرد رنگين لباسان چشم شور
داد شبنم دفتر گل را به سيلاب نظر
گر زابرو تيغ بارد همچو مژگان بر سرش
بر ندارد چشم، صاحبدل ز محراب نظر
صبح رخساري کز اوشد ديده ام انجم فشان
آفتابي مي شود رنگش ز مهتاب نظر
نسبت بيداري و خواب گران من بود
چون شرار و سنگ درميزان ارباب نظر
آن که بست از هر دو عالم چشم حيران مرا
کاش مي آورد روي نازکش تاب نظر
مي شود صائب ز چشمش جويهاي خون روان
اين غزل را هر که مي گويد ز اصحاب نظر