مي شود در وسمه ابروي بتان خونخوارتر
درنيام اين تيغ خونريزست بي زنهارتر
دور عيش مرکز از پرگار ميگردد تمام
شد ز خط عنبرين آن خال خوش پرگارتر
باده ممزوج را زور شراب صرف نيست
چشم مست يار از مي مي شود هشيارتر
مي شود رسوا ز ديدنهاي پنهان رازعشق
روي اين آيينه است ازپشت خود ستارتر
چرب نرميهاي ظاهر نيست بي مکر و فريب
پرده دام است هر خاکي که شد هموارتر
سيل راسنگ فسان گرددزمين سنگلاخ
خواب سنگين عمر را سازد سبکرفتارتر
خط آزادي است سرو و بيد رابي حاصلي
سنگ افزون مي خورد نخلي که شدپر بارتر
رغبت مي در بهار افزون شود مخمور را
چشم خوبان مي شود در وقت خط خونخوارتر
شيوه هاي حسن راخط پرده نسيان شود
صفحه عارض بود در سادگي پرکارتر
دشمن نقش است لوح ساده ديوانگان
ورنه مجنون است از فرهاد شيرين کارتر
مار گردد اژدها از امتداد روزگار
گشت درايام پيري نفس بدکردارتر
غم دراين محنت سراباشد به قدر غمگسار
ازغم آزادست هرکس هست بي غمخوارتر
شوق چون پا در رکاب بيقراري آورد
کوه را از کبک مي سازد سبکرفتارتر
سبزه خط بال و پر گرديد سوداي مرا
در بهاران مي شود ديوانگي سرشارتر
از زمين نرم، صائب گرد برمي آورند
مي کشد آزار افزون هر که بي آزارتر