اي بر روي تو از آينه گل صافتر
فتنه روي زمين زلف تو را در زير سر
هر که از بت روي گردان شد نبيند روي حق
هر که از زنار برگردد نمي بندد کمر
آتش سوزنده رانتوان به چوب اندام داد
چوب گل ديوانگان رامي کند ديوانه تر
دوربينان از خزان تنگدستي فراغند
مرغ زيرک در بهاران مي کشد سرزيرپر
گاه باشد کز غباري لشکري بر هم خورد
تا خطش سر زد، سپاه زلف شد زيرو زبر
در رگ جان هرکه را چون رشته پيچ وتاب نيست
زود باشدسر برآرد از گريبان گهر
بس که درشر خير ودر خيرجهان شر ديده ام
مانده ام عاجز ميان اختيار خيروشر
نيست ذوق سلطنت مارا، وگرنه ريخته است
چون حباب وموج در بحر فنا تاج وکمر
تا ازان شيرين سخن حرفي مکرر بشنوم
خويش راصائب کنم دربزم او دانسته کر