گلعذار من برون از پرده بوي خود ميار
بيقراران رابجان از آرزوي خود ميار
نيست ممکن چون رسيدن درتواي جان جهان
عالم آسوده رادرجستجوي خود ميار
نيست چون پرواي دلجويي ترااز سرکشي
از کمند جذبه دلها رابه سوي خود ميار
دردسر خواهي کشيدن از هجوم بلبلان
از لباس غنچه بيرون رنگ وبوي خود ميار
مي گدازد آه محرومان دل فولاد را
بي سبب آيينه را در پيش روي خود ميار
از دو زلف خويش دست شانه راکوتاه کن
صد دل آشفته را بيرون ز موي خود ميار
تا به اشک گرم بتوان دست ورويي تازه کرد
از دگر سرچشمه اي آب وضوي خود ميار
دارد آتش زير پااين رنگهاي عارضي
غير بيرنگي دگر رنگي به روي خودميار
از ته دل گفتگوي اهل حق راگوش کن
خالي از سرچشمه حيوان سبوي خودميار
گر به جرم سينه صافي سنگبارانت کنند
همچو آب از بردباريهابه روي خود ميار
رزق فرزندان حوالت کن به خيرالرازقين
چون کبوتر طعمه بيرون از گلوي خود ميار
نيست ظرف باده پرزور هرکم ظرف را
سيل بي زنهار را صائب به جوي خود ميار