دل به آن زلف چليپا مي کشد بي اختيار
رشته مجنون به سودامي کشد بي اختيار
آب چون شد دل، غم دوري خيال باطل است
مهر شبنم را به بالامي کشد بي اختيار
اختياري نيست درکوي مغان افتادگي
زور مي دامان دلها مي کشد بي اختيار
برنمي دارد ز روزن مرغ زيرک چشم خود
دل به آن خورشيد سيما مي کشد بي اختيار
خود نمايي لازم افتاده است حسن شوخ را
باده از خم سر به مينا مي کشد بي اختيار
ليلي از تمکين عبث بر خود بساطي چيده است
شوق محمل رابه صحرا مي کشد بي اختيار
آه عاشق درزمان خط دو بالا مي شود
دربهاران سرو بالا ميکشد بي اختيار
در ته ديوار، کاه از کهرباداردخبر
عشق دلها رابه دلها مي کشد بي اختيار
چشم برمنزل بود از راه صائب شوق را
دوربين را دل به عقبي مي کشد بي اختيار