نيست بي مي باغ رانوري مي روشن بيار
تيره مي سوزد چراغ لاله ها روغن بيار
صندلي شد آبها وتوبه درد سر نبرد
وقت امدادست ساقي رطل مردافکن بيار
پيش راه ماکه درظلمات غم سرگشته ايم
لطف کن ساقي چراغ از باده روشن بيار
نقد عيش و شادماني برسرهم ريخته است
سعي کن چون گل به اين بستانسرا دامن بيار
نيست جان کهنه راپرواي اين جسم خراب
از شراب کهنه جان نو مرادرتن بيار
آنچه بايد با خود آورده است حسن نوبهار
همچو شبنم ديده پاکي به اين گلشن بيار
عافيت در بيخودي ،آسودگي در نيستي است
تاحياتي هست رخت خود به اين مأمن بيار
نيست غير از رخنه دل روزني اين خانه را
سير اگر خواهي سري بيرون ازين روزن بيار
خاطر آزاده مي خواهد ره باريک عشق
رشته خود بي گره کن روبه اين سوزن بيار
بي دم گرم تو صائب بوستان افسرده است
سينه گرمي به اين هنگامه چون گلخن بيار