خاک راجان کرد درتن ابر احسان بهار
صبح محشر سر زد ازچاک گريبان بهار
چون پرو بال پري، ابرپريشان سايه کرد
بر سرير عالم آراي سليمان بهار
سر برآوردند چون طوطي ز جيب شاخسار
برگها از اشتياق شکرستان بهار
هر سر شاخ ازشکوفه دفتر احسان گشود
از برات عيش پرشد جيب ودامان بهار
جامه احرام پوشيدند اشجار چمن
شد جهان پر غلغل از لبيک گويان بهار
چون لب سوفار مي خندد درآغوش کمان
غنچه پيکان ز فيض عام احسان بهار
مي فروشد جلوه رنگين به طاوس بهشت
خار بن از فيض تشريف نمايان بهار
رفت بيرون خشکي زهد ازمزاج روزگار
تابرآمد از تنور خاک ،طوفان بهار
شرم معشوقي نميگردد حجاب خنده اش
زعفران خورده است گل از روي خندان بهار
مي دهد ديوانگي راشاخ وبرگ تازه اي
دست صائب برمداراز طرف دامان بهار