از فروغ لاله آتش زير پاداردبهار
چون گل رعنا خزان رادر قفا دارد بهار
باکمال آشنايي مي رمد بيگانه وار
گوييا بويي ازان نا آشنادارد بهار
گوش گل از شبنم غفلت گران گرديده است
ورنه در هر پرده اي چندين نوادارد بهار
گر چه گوهر مي فشاند در کنار خار و خس
جبهه اي دايم تر از شرم سخا دارد بهار
سبحه دور افکن درين موسم، که سنگ تفرقه است
جام پيش آور که چشم رونمادارد بهار
خاکيان را از شکر خواب عدم بيدار کرد
سرخط جان بخشي از صبح جزا دارد بهار
درد و صاف عالم امکان به هم آميخته است
آبها نا صاف باشد تاصفا دارد بهار