مي شود رنگين تر آن لعل سخنگودر خمار
مي توان گل چيد از خميازه او در خمار
خواهد افتادن ز چشمش مستي دنباله دار
گر ببيند چشم او را چشم آهو در خمار
در سرمستي چه خواهد کرد با نظارگي
تير مژگاني که مي گردد ترازو در خمار
ابر چون بي آب شد بر قلب دريامي زند
مي شود خونخوارتر آن چشم جادو در خمار
مي توان کردن در آتش سير گلزار خليل
ز انقلاب رنگ بر رخساره او در خمار
بي شراب لاله رنگ از عيش تلخ من مپرس
برتنم انگشت زنهاري است هرمو در خمار
سرو با آن تازه رويي، مي کند در ديده ام
جلوه ميناي خالي بر لب جو در خمار
بر دلم بار دو عالم نيست در مستي گران
بردماغ من گراني مي کند بو در خمار
باز مي ريزد مي خونگرم رنگ آشتي
با حريفان مي کنم هر چند يکرو در خمار
گر به پهلو ديگران رفتند راه کعبه را
من ره ميخانه را رفتم به پهلو درخمار
در سر مستي بود ابروي ماه عيد تيغ
برسرم شمشير خونريزست ابرو درخمار
جلوه زهر هلاهل مي کند در آب تيغ
سبزه سيراب بر طرف لب جو در خمار
در تلافي کاسه زانو شود جام جمش
هر که يک چندي گذاردسربه زانو در خمار
جام چون خالي شد ازمي ،خشک مي آيد به چشم
مي چکد صائب مي ازلعل لب او در خمار