تخم مهري گر به دلها مي فشاند روزگار
دانه از بهر درودن مي دماند روزگار
برد چون خورشيد هرکس رابه اوج اعتبار
بر زمين چون سايه آخر مي کشاند روزگار
از سگ ديوانه نتوان آشنايي چشم داشت
زخم دنداني به هرکس مي رساند روزگار
تا دل مغرور من جايي نمي گيرد قرار
گر به سهو از چهره ام گردن فشاند روزگار
از تو باشد گر همه روي زمين، از خودمدان
کانچه داد امروز، فردا مي ستاند روزگار
مي کند استاده دار عبرتي هم بردرش
هر که رابر کرسي زر مي نشاند روزگار
با کمال بي حيايي، همچو شرم آلودگان
مي دهد رنگي و رنگي مي ستاند روزگار
دستگيري مي کند بهر فکندن خلق را
نخل از بهر بريدن مي نشاند روزگار
صائب لب تشنه راعمري است چون موج سراب
بر اميد آب هر سو مي دواند روزگار