شماره ٥٧٦: هر که مي داند که برگردد سخن درکوهسار

هر که مي داند که برگردد سخن درکوهسار
کي به حرف سخت بگشايد دهن درکوهسار؟
تنگ خلقي لازم سنگين دلي افتاده است
اين پلنگ خشمگين دارد وطن در کوهسار
تا قيامت ماتم فرهاد نا حق کشته را
تازه دارد لاله خونين کفن درکوهسار
ناله عشاق در فرياد آرد سنگ را
از هم آوازست فارغ کوهکن درکوهسار
کاوش مژگان شيرين آنچه بافرهاد کرد
نقش شيرين مي کشد از کوهکن در کوهسار
مي کنم هموار بر خود سختي ايام را
برنمي خيزد صدااز پاي من درکوهسار
هر رگ سنگي کمر بندد به خون من چو مار
گوشه غاري اگر سازم وطن درکوهسار
لاله من بي نيازست از شراب عاريت
مي زند ساغر ز خون خويشتن درکوهسار
آن نواسنجم که سازد پايکوبان چون سپند
سنگها راشعله آواز من در کوهسار
بيستون رابر کمر زنار گردد جوي شير
گر کند تصوير آن بت کوهکن درکوهسار
از بزرگان مي شود قدر سخن سنجان بلند
صاحب آوازه مي گردد سخن در کوهسار
در عزاي کوهکن هر نوبهار از بيکسي
چاک سازد لاله چندين پيرهن در کوهسار
تا به خارا کوهکن تمثال شيرين نقش بست
چشمه ها رامي رود آب از دهن در کوهسار
نيست از سنگ ملامت غم من ديوانه را
مي شود چون سيل افزون شورمن درکوهسار
موميايي سنگ گردد در شکست استخوان
از نسيم عهد آن پيمان شکن درکوهسار
مي شود خونش گران قيمت تر از ياقوت ولعل
مي دهدهر کس به زير تيغ تن درکوهسار
براميد آن که کارم صورتي پيداکند
صرف کردم عمر خود چون کوهکن در کوهسار
اين جواب آن غزل صائب که زاهد گفته است
درميان شهرم ودارم وطن در کوهسار