اشک در چشم من بيتاب چون گيرد قرار؟
درکف لرزنده اين سيماب چون گيرد قرار؟
نيست ممکن راز عشق از دل نيايد برزبان
در صدف اين گوهر سيراب چون گيرد قرار؟
در گذار سيل نتوان پشت بر ديوار داد
در سواد ديده من خواب چون گيرد قرار؟
از دل آسايش مجوتا آسمان در گردش است
مشت خاشاکي درين سيلاب چون گيرد قرار؟
عالم از اسباب باشد بر دل روشنگران
زير ابر اين ماه عالمتاب چون گيرد قرار؟
مي تراود شکوفه خونين ز لب بي اختيار
در دهان زخم اين خوناب چون گيرد قرار؟
پيش دريا نعل هر موجي ازو در آتش است
در جهان آب وگل سيلاب چون گيرد قرار؟
نيست بي اخگر درين عبرت سرا خاکستري
دوربين بر بستر سنجاب چون گيرد قرار؟
اختر دولت چو دولت دارد آتش زير پا
از روش خورشيد عالمتاب چون گيرد قرار؟
کشوري رايک دل بيتاب بر هم مي زند
زلف باچندين دل بيتاب چون گيرد قرار؟
مي تراود گريه حسرت ز دلهاي دو نيم
سبحه از گردش درين محراب چون گيرد قرار؟
خانه در بسته زندان است بر روشندلان
در خم و ميناشراب ناب چون گيرد قرار؟
حسن هر جايي به يک آغوش کي تن در دهد؟
درحصار هاله اين مهتاب چون گيرد قرار؟
در غريبي نيست صائب دل به جاي خويشتن
دردل زندان گوهر آب چون گيرد قرار؟