شماره ٥٧١: من نمي آيم به هوش از پند، بيهوشم گذار

من نمي آيم به هوش از پند، بيهوشم گذار
بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار
گفتگوي توبه مي ريزد نمک در ساغرم
پنبه بردار از سر ميناودر گوشم گذار
از خمار مي گراني مي کند سر بر تنم
تا سبک کردم سبوي باده بر دوشم گذار
کرده ام قالب تهي از اشتياقت عمرهاست
قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار
گر به هوشياري حجاب حسن مانع مي شود
در سرمستي سري يک بار بر دوشم گذار
شرح شبهاي دراز هجراز زلف است بيش
پنبه اي بر لب ازان صبح بنا گوشم گذار
مي چکد چون شمع صائب آتش از گفتارمن
صرفه در گويايي من نيست، خاموشم گذار