دل چو شبنم آب کن رو در گلستانش گذار
روي اشک آلود بر رخسار خندانش گذار
مي دهد شيرازه ترتيب اين کهن اوراق را
کار دل زنهار با زلف پريشانش گذار
گر به نقد جان توان در بزم وصلش باريافت
خرده جان راببوس و پيش دربانش گذار
هر که خواهد از تو سر، چون گل در اين بستانسرا
بي تأمل با لب خندان به دامانش گذار
با تن خاکي ميسر نيست سيرابي ز وصل
کوره بشکن، سر به جوي آب حيوانش گذار
نيست کم ميزان انصاف از تو ترازوي حساب
درهمين جاکرده هاي خود به ميزانش گذار
چون درين ميدان نداري دست وپايي همچو گوي
اختيارسر به زلف همچو چوگانش گذار
خاک، بازيگاه طفلان است اي بالغ نظر
گر نشاني داري از مردي به طفلانش گذار
حاصل اين مزرع ويران بجز تشويش نيست
ار خراج آسودگي خواهي، به سلطانش گذار
نسخه مغلوط عالم قابل اصلاح نيست
وقت خود ضايع مکن، بر طاق نسيانش گذار
صائب از اشگ ندامت چون نداري بهره اي
شستشوي نامه را با ابر احسانش گذار