آرزو در دل بسوزان، عود در مجمر گذار
خاک بر لب مال لب رابر لب کوثر گذر
قطره خود رادرين دريا چوگوهرساختي
دست خودراچون صدف برروي يکديگرگذار
تارسد وقتي که سازي تختگاه از تاج زر
سربه زانوي صدف يک چند چون گوهر گذار
در سراي مردم بي برگ چون مهمان شوي
مهر بر لب زن ،فضولي رابرون در گذار
مي شود جان تازه از آميزش سيمين بران
سينه تفسيده را بر سينه خنجر گذار
مي تواني حرف حق بر دار اگر بي پرده گفت
پاي چون منصور بربالاي اين منبر گذار
در بيابان طلب گر سر نخواهي باختن
از نشان پاي خود مهري براين محضر گذار
گوهر دل را چو آوردي سلامت بر کنار
کشتن تن رابه اين درياي بي لنگر گذار
از دم آتش فشان، آيينه تاريک خود
گرنسازي آب ،باري پيش روشنگر گذار
مزد طاعات ريايي ديدن خلق است و بس
پشت بر محراب کن ،پابرسر منبر گذار
تا نپيچد آسمانها گردن از فرمان تو
پامکش از راه حق،بر خط فرمان سرگذار
وصل آتش طلعتان چون برق باشد در گذر
تيزدستي کن سپند خود درين مجمرگذار
شکوه و شکر ازشکست وبست ،کوته ديدگي است
شيشه رابا شيشه گر،دل رابه آن دلبر گذار
جنگ دارد دولت و آسودگي با يکدگر
بر نمي آيي به دردسر،ز سر افسر گذار
از مي جان بخش زنگ تيرگي از دل بشوي
آرزوي آب حيوان رابه اسکندر گذار
آب گوهر ترجمان حالت گوهر بس است
عرض حال خويش را صائب به چشم تر گذار