شوختر گردد شود چون خال از خط بالدار
فتنه در دنبال دارد اختر دنبالدار
در بيابان جنون از حلقه زنجير من
هر کجا وحشي غزالي بود،شد خلخالدار
چون سيه مستي است شمشير سيه تابش به کف
چشم فتاني که دارد سرمه دنبالدار
زلف ازان حسن بسامان برنمي دارد نظر
چون پريشاني که باشد ديده اش برمالدار
با کهنسالان مکن اي نوجوان کاوش که هست
آتشي پوشيده در مغز چنار سالدار
نيست ممکن سوز دل در پرده پنهان داشتن
مي تراود شکوه خونين از لب تبخالدار
نقش داغ عيب باشد لوحهاي ساده را
قيمتش نازل شود الماس چون شد خالدار
مي شد از اهل سعادت گر به گنج زر کسي
جغد مي بايست باشد چون هما اقبالدار
از کهنسالي نگردد تيز مغزي بر طرف
سرکه گردد تندتر هر چند گردد سالدار
دلنشين افتاده است از بس که عکس روي او
مي کند آيينه تصوير را تمثالدار
گر ز نبضم سوخت انگشت طبيبان دور نيست
شد لب بام از تب سوزان من تبخالدار
درد اگر بر دل شب هجران چنين زورآورد
ساق عرش از آه من صائب شود خلخالدار