مي پرستان رابه دل ننشيند از دشمن غبار
زود بردر مي زند ازخانه روشن غبار
کار مشکل رابه همت مي توان ازپيش برد
مي کند درکشور ما رخنه درآهن غبار
آن سيه روزم که از هر جا که خيزد سيل غم
در مصيبت خانه ام افشاند از دامن غبار
خاکساران از دل ما زنگ کلفت مي برند
در ديار ما کند آيينه را روشن غبار
بس که راه عشق راافتان وخيزان مي روم
مي رود در هر قدم سبقت کند بر من غبار
يک نظر دزديده در صبح بنا گوش توديد
پرتو خورشيد شد در ديده روزن غبار
چون شوم صائب غبار خاطرياران ،که من
شسته ام بااشک شادي از رخ دشمن غبار