مي برد خواهي نخواهي دل زمردم خط يار
چشم بندي مي کند در بردن دل اين غبار
زود در دل جاي خود رانوخطان وامي کنند
دربغلها جاي دارد مصحف خط غبار
عشق عالمسوز بر عشاق ابر رحمت است
لعل از سر چشمه خورشيد گردد آبدار
ماتم و سور جهان با يکدگر آميخته است
آب مي گردد به چشم از خنده بي اختيار
ناقصان رامي کند کامل، سفر کردن ز خويش
مي شود ابر بهاران چون هواگيرد بخار
مي کند آزاد جان را سخني دوران ز جسم
سنگ راآهن فلاخن مي کند بهر شرار
نسيه سازد نعمت آماده را چشم حريص
در دل خرسند باشد نعمت بي انتظار
هر که خود را باخت صائب مي زند نقش مراد
پاکبازست از پشيماني حريف اين قمار