شماره ٥٥٧: مردمک را سير کن در حلقه چشم نگار

مردمک را سير کن در حلقه چشم نگار
گر نديدي درميان جرگه آهوي تتار
جام لبريزي است در گردش ميان ميکشان
مردمک در حلقه آن چشمهاي پر خمار
نور و ظلمت راکه از سحر آفرينان کرده است
جمع در يک کاسه،غير از مردمک درچشم يار؟
مردمک چون خانه کعبه است و مژگان حاجيان
کز براي سجده اش صف بسته اند از هر کنار
خيمه ليلي است در دشت بياض آن مردمک ؟
ياز ناف روز روشن، شد دل شب آشکار
مردمک راکن نظر در چشم شرم آلود او
گر نديدي مريم آورده عيسي در کنار
مردمک هرچند باشد مرکز پرگار چشم
مرکز اينجا بيش از پرگار باشد بيقرار
ناف مشکين غزال چشم باشد مردمک
دوربادا چشم بد زين آهوي مردم شکار
سينه چاکان دارد از مژگان به گرد خويشتن
مردم آن چشم،مستغني است از عشاق زار
بود اگر چتر سليمان از پروبال پري
مردمک دارد ز نور خويش چتر زرنگار
گر سيه کاسه است در چشمش به ظاهرمردمک
عالمي را دارد از مردم نوازي شرمسار
حوريان از روزن جنت برون آرند سر
چون نگه زان مردمان چشم گردد آشکار
چند روزي دور خوبي زلف و خط رابيش نيست
دورحسن مردمک هرگز نيفتد از مدار
مي شود نرگس به هر رنگي که باشد آب او
سرخ ازان شد مردمک در نرگس خونخواريار
مي کند هر دم کمندي حلقه از تارنگاه
نيست سيري مردمان چشم او را از شکار
گر چه دارد مهر خاموشي به لب از مردمک
چشم مست او بود در گفتگو بي اختيار
ازحيا گر مردم چشمش به ظاهر ننگرد
مي برد در پرده دل از مردمان بي اختيار
دامن ليلي، سر سودايي مجنون بود
مردمک در پرده چشم حجاب آلود يار
در سواد چشم او بنگر نگاه گرم را
گر نديدي برق در ابر سياه نوبهار
دل ز دست مردم چشمش گرفتن مشکل است
کشتي از گرداب ممکن نيست آيدبرکنار
کاسه اش هر چند در ظاهر نگون افتاده است
تر نمي سازدلبي را از شراب خوشگوار
مي برد در بردن دلها ز مژگان بلند
مردم چشم سيه مستش يد طولي به کار
مي رساند خانه چشم نظر بازان به آب
مردم چشمش زمژگان سيه عيار وار
گرزمستيهاصف مژگان رگ خوابش شود
مردم آن چشم از شوخي نمي گيرد قرار
درزمان مردم آن چشم،چشم آهوان
در نظر چون نقطه هاي سهو شد بي اعتبار
مردم خونريز چشم او به قصد عاشقان
دارد از مژگان حمايل تيغهاي آبدار
مي کند نام غزالان ختن را حلقه زود
مردم آن چشم از مد نگاه مشکبار
چشم شرم آلود او رامردمک چون مهر شرم
از پريشان گردي نظاره دارد در حصار
آن که دلهاي پريشان راکند گرد آوري
نيست غير از مردمک در دور چشم آن نگار
در بياض چشم او تا مردمک را ديده است
بر عذار خود نقاب افکنده عنبر از بهار
کرده از يک آستين صددست مژگانش برون
تا نيفتد چشم مستش هر طرف بي اختيار
خضر اگر تيري به تاريکي فکند از ره مرو
در سواد چشم او بين آب حيوان آشکار
اين غزل صائب به فرمان سليمان زمان
از زبان خامه سحر آفرين شد آشکار
تا بود از مردمک روشن چراغ ديده ها
دور بادا چشم بد زين خسرو عالم مدار