بيشتر گردد دل نازک ز غمخواران فگار
واي بر چشمي که از دستش بود بيماردار
هر تهي مغزي ندارد جوهر ميدان فقر
کز تهيدستي زند درجان خود آتش چنار
آنچه مي آيد به کار از شعر، مي ماند به جا
سوده گردد از جواهر آنچه ننشيند به کار
سست در گفتار مانند گنهکاران مباش
سعي کن چون بيگناهان بر سخن باشي سوار
پله اي کز عشق و رسوايي مرا قسمت شده است
هست طفل ني سوارم در نظر منصورودار
باشد از نقص جنون پهلو تهي کردن ز سنگ
کز محک پروانمي دارد زرکامل عيار
حسن رابا خال باشد گوشه چشم دگر
مهر کوچک را بود از مهرها بيش اعتبار
وحشتي دارم که چون حرف بيابان بگذرد
مي دود از سينه من دل برون ديوانه وار
بر شهيدان پرتو منت گراني مي کند
لاله خونين کفن دارد ز خود شمع مزار
در دويدن خواب نتوان کرد بر پشت سمند
اهل دولت را به غفلت چون سرآمد روزگار
سرو از بي حاصلي بر يک قرار استاده است
از تزلزل نيست ايمن هيچ نخل ميوه دار
با تزلزل چشم نگشايند از خواب غرور
واي اگر مي بود دولتهاي دنيا پايدار
شد فزون ناز وغرورحسن او صائب ز خط
مي شود خواب سبک ،سنگين درايام بهار