شماره ٥٥٥: زخم را آماده شو چون شد مساعد روزگار

زخم را آماده شو چون شد مساعد روزگار
کزکجي بيش است عيب راستي در تيرمار
مي زند ناخن به داغ عشق،سير لاله زار
شاخ وبرگي مي دهد ديوانگي را نو بهار
در بياباني که مارا مي دواند شور عشق
کوهکن با بيستون طفلي بود دامن سوار
پير کنعان ار نظر بازي ندارد شکوه اي
پاکبازست از پشيماني حريف اين قمار
حلقه زهگير شد قد خدنگ سرو را
طوق قمري ز انفعال قامت موزون يار
همچو مستان سر به پاي يکدگر بنهاده اند
در حريم نرگس بيمار او خواب و خمار
غنچه هر وقتي که خواهد مي تواند گل شدن
گل نگردد غنچه، دل را از شکفتن پاس دار
جاي خود را تا به چشم فتنه جوي او سپرد
در شکر خواب فراغت رفت چشم روزگار
از دل ما بيقراري گرد کلفت مي برد
مي زدايد آستين موج از دريا غبار
گر چه عقل و هوش و دين و دل به پاي او فشاند
مي کشد شرمندگي صائب همان از عشق يار