آب گوهر از تهي چشمان نمي شويد غبار
نقش، جوي خشک باشد در عقيق آبدار
هست در دست فلاخن نبض سر گردانيم
چون رگ سنگ است در دستم عنان اختيار
شش جهت ار پنجه شيرست بر من تنگتر
گشته جوي شير بر تن استخوانم از فشار
نه ز کار خود، نه از مردم گشايم عقده اي
برده است آزادگي چون سرودستم را ز کار
گرد من بسته است نقش از ناتواني بر زمين
زآستين افشانيم آسوده چون خط غبار
زخم تير راست از کج بيش در دل مي خلد
سخت مي ترسم شود بامن مساعد روزگار
حجت سيري بود از ميهمان بوالفضول
ميزبان تلخرو را سفره بي انتظار
خرقه پوشان را ز مردم بردباري لازم است
رخت حمالي برون کن چون نداري تاب بار
در تلافي کوه غم بردارمش صائب ز دل
چون سبوي باده هر دوشي که آرم زير بار