پاک گوهر را سزوارست اوج اعتبار
در سواري مي رسد فيض نگين نامدار
همت دريادلان ظاهر به دولت مي شود
در بلندي گوهر افشان مي شود ابر بهار
برگ را در بر گريزاز خودفشاندن جود نيست
درهم و دينار را در زندگاني کن نثار
از زر و گوهر تهي چشمان نمي گردند سير
نقش، جوي خشک باشد در عقيق آبدار
دل سياهان را چه سود از طره دستار زر؟
گور ظلماني نگردد روشن از شمع مزار
غافل از وقت زوال خود زسر گرمي شده است
آن که چون خورشيد مي نازد به اوج اعتبار
جوشن داود گردد سينه چون پر رخنه شد
دل دونيم از درد چون گرديد، گردد ذوالفقار
از بدان نيکي، بدي از نيکوان شايسته نيست
راستي عيب نمايان مي شود در تير مار
هر که صائب بار دوش خلق گردد چون سبو
در شکستش سنگ مي بندد کمر در کوهسار