آتش لعل از رخت در عرق شرم مرد
سيب زنخدان تو دست ز خورشيد برد
نقش شب وروز ما با مه وخور بدنشست
يک ره ازين کعبتين خنده نزد نقش برد
گرچه سرم رفته است صرفه همان با من است
تيغ کشيد آفتاب قطره شبنم سترد
قدرشناسان وقت جان به صبوحي دهند
بر سر پيمانه اي صبح نفس را سپرد
از ستم روزگار صائب آسوده باش
هر کس نيشي که داشت در جگر ما فشرد