هر که رنگ شکسته اي دارد
دل در خون نشسته اي دارد
حرف عشق از کسي درست آيد
که زبان شکسته اي دارد
در سرايي است فرش نور حضور
که چراغ نشسته اي دارد
حاجت خود به چرخ سفله مبر
که دل زنگ بسته اي دارد
چون سپند آن که سوزش از خودنيست
ناله جسته جسته اي دارد
گر کمان پاشکسته است چون تير
قاصد پي خجسته اي دارد
همچو ابرو دلش دونيم بود
هر که چون چشم خسته اي دارد
روي او را چه نسبت است به ماه
ماه روي نشسته اي دارد
هر که افتاده ست پسته دهان
دل زنگار بسته اي دارد
مي کند صيد آن رميده غزال
هر که دام گسسته اي دارد
برکهنسال شعر تازه مخوان
که دل پينه بسته دارد
هيچ اگر در بساط صائب نيست
دل از قيدرسته اي دارد