مي مي چکد از چشمش جانانه چنين بايد
از گردش خودمست است پيمانه چنين بايد
افسوس نمي داند انصاف نمي فهمد
از رحم دل جانان بيگانه چنين بايد
تا بال زند برهم آتش جهد از بالش
مشتاق فناي خودپروانه چنين بايد
بالي است سبک پرواز اسباب سراي ما
در رهگذر سيلاب کاشانه چنين بايد
خجلت زده بيرون رفت سيل ازدل ويرانم
ز اسباب تعلق پاک ويرانه چنين بايد
از فکر دو عالم شد دل پاک ز عشق او
از قيد صدف فارغ دردانه چنين بايد
از سنگ گهر چيند از خنده شکر ريزد
هنگامه طفلان را ديوانه چنين بايد
از ناله ما جستند از خواب گرانجانان
بيداري دلها را افسانه چنين بايد
در جام فلک زد دست آخر دل خونخوارم
آن را که بودمي خون پيمانه چنين بايد
از پاس ادب هرگز با شمع نمي جوشد
گرد دل خودگردد پروانه چنين بايد
هرگز نشود خون کم از سينه اهل دل
از خويش برآرد مي ميخانه چنين بايد
شد دايره گردون پيمانه ما صائب
مشرب چو وسيع افتاد پيمانه چنين بايد