شماره ٥٢٨: هر ذره ازو در سر سوداي دگر دارد

هر ذره ازو در سر سوداي دگر دارد
هر قطره ازودردل درياي دگردارد
از مصحف روي او دارد سبقي هر کس
در هر نظر آن عارض سيماي دگر دارد
در سايه هر خاري زين وادي بي پايان
آن ليلي بي پروا شيداي دگردارد
در ابر فروغ مه پوشيده نمي ماند
آن را که تويي در دل سيماي دگردارد
هر چند علم رعناست در معرکه هستي
آن کز سر جان خيزد بالاي دگردارد
نبض دل بيتابان زين دست نمي جنبد
اين موج سبک جولان درياي دگردارد
در دايره امکان اين نشأه نمي باشد
پيمانه چشم او صهباي دگردارد
در شيشه گردون نيست کيفيت چشم او
اين ساغر مرد افکن ميناي دگردارد
شوخي که دلم خون کرد از وعده خلافيها
فرداي قيامت هم فرداي دگردارد
از شهد سخن هر کس شيرين نکند لب را
در طبله خاموشي حلواي دگردارد
چشمي که شود گريان از پرتو خورشيدش
در هر گره قطره درياي دگردارد
افتاده به جاهرچند در کنج دهن خالش
برطرف بناگوشش خط جاي دگردارد
چون سير کسي بيند رويش که زهر جانب
از خال وخط مشکين لالاي دگردارد
گر نيست بجا عذرش بر جاست ز بي جايي
بيرون ز دو عالم دل مأواي دگردارد
زنهار مجو راحت از عالم آب وگل
کاين آهوي رم کرده صحراي دگردارد
در حلقه زلف او دل راست عجب شوري
در سلسله ديوانه غوغاي دگردارد
از مستي شوق او در راه طلب عاشق
لغزيد اگر پايش صد پاي دگردارد
زين غمکده چون هرگز بيرون نگذارد پا
غير از دل ما دلبر گر جاي دگردارد
سيمرغ به چشم ما از پشه بود کمتر
در مد نظر اين دام عنقاي دگردارد
هر چند به شبنم گل شويد رخ گلگون را
رخسار به خون شسته سيماي دگردارد
در سينه خم هر چند بي جوش نمي باشد
در کاسه سرها مي غوغاي دگردارد
اي خواجه کوته بين بيداد مکن چندي
کاين بنده نافرمان مولاي دگردارد
از گفته مولانا مدهوش شدم صائب
اين ساغر روحاني صهباي دگر دارد