ترا چون صبح خندان آفريدند
مرا چون ابر گريان آفريدند
من آن روز از سلامت دست شستم
که آن چاه زنخدان آفريدند
بلاهاي سيه را جمع کردند
ازان زلف پريشان آفريدند
دونيم آن روز شد چون پسته دلها
که آن لبهاي خندان آفريدند
شکست آن روز شاخ زلف خوبان
که آن خط چو ريحان آفريدند
لطافتهاي عالم گرد کردند
ازان سيب زنخدان آفريدند
براي شمع آن روي دل افروز
ز بخت ما شبستان آفريدند
ازان مژگان شرم آلود در دل
جراحتهاي پنهان آفريدند
شکست آن روز بر قلب دل افتاد
که آن صفهاي مژگان آفريدند
فلکها شد چو گو آن روز غلطان
که آن زلف چو چوگان آفريدند
سرزلف سبکدست بتان را
پي تاراج ايمان آفريدند
اگر در حسن خوبان هست آني
سراپاي ترا زان آفريدند
پي تاراج خرمنگاه هستي
نگاه برق جولان آفريدند
چو چشم يار ما دلخستگان را
ز عين درد درمان آفريدند
به خود پرداختن زان دل نيايد
که چون آيينه حيران آفريدند
ازان لبها شراب ونقل صائب
براي مي پرستان آفريدند