نمي گردد به خاموشي نهان درد
ز رنگ چهره دارد ترجمان درد
اگر دل ز آهن وفولاد باشد
کند چون موم نرمش در زمان درد
ترا آن روز آيد بر هدف تير
که سازد قامتت را چون کمان درد
بود روشن چراغش تا سحرگاه
به هر منزل که گردد ميهمان درد
به سيم قلب ارزان است يوسف
به نقد جان نمي گردد گران درد
سمندر سالم از آتش برآيد
به اهل عشق باشد مهربان درد
شود محکم بناي دردمندي
دواند ريشه چون در استخوان درد
منال از درد اگر کامل عياري
که مردان راست سنگ امتحان درد
اگر آلوده درمان نسازي
کند درد ترا درمان همان درد
حبابي چون محيط بحر گردد
چه سازد نيم دل با يک جهان درد
گره گردد چو داغ لاله در دل
نسازد آه را گر خوش عنان درد
ز حال دردمندان گربپرسي
نخواهد کردنت آخر زبان درد
چه مي کردند صائب دردمندان
اگر پيدا نمي شد در جهان درد