به همچون مني آسمان چون برآيد
خم مي چسان بافلاطون برآيد
چنان هويي از دل به صحرا برآرم
که ليلي نداند ز حي چون برآيد
مرا دانه گويي چنين نذر کرده است
که از خاک همراه قارون برآيد
مبيناد روي خوشي عقل ناقص
که نگذاشت اين طفل مجنون برآيد
برآيد به شبرنگ الفاظ معني
چوشيرين که بر پشت گلگون برآيد
ز بس ريختم اشک خونين به مستي
رگ تاک را گرزني خون برآيد
چه شرم است با عشقبازان که نرگس
نظر بسته از خاک مجنون برآيد
عجب نيست از حرص رز جمع کردن
که گل بي زر از خاک قارون برآيد
نگردد اگر شانه خضر ره من
دلم چون ازان زلف شبگون برآيد
گل وشاهدومطرب وجوش باده است
چرا از خم مي فلاطون برآيد
زند تيشه بر پاي پرويز غيرت
چو بر دوش فرهادگلگون برآيد
فداي سرباده شد عقل ناقص
ازين بحر پر شور خس چون برآيد
حصاري چرا شد ز وحشي غزالان
بگوييد مجنون ز هامون برآيد
خرد با کدويي که بر سينه بندد
ز آب گرانسنگ مي چون برآيد
گرفته است آفاق را شعر صائب
دگر آفتاب از افق چون برآيد