سخن کي به جانهاي غافل نشنيد
ز دل هر چه برخاست در دل نشيند
غبار يتيمي است جوياي گوهر
غم عشق در جان کامل نشيند
اگر صيد غافل شود عذر دارد
ز صياد عيب است غافل نشيند
مرا مي کند سنگ طفلان حصاري
اگر جوش دريا به ساحل نشيند
به دنيا نگردد مقيد سبکرو
به ويرانه سيلاب مشکل نشيند
تو کز اهل جسمي سبک ساز خودرا
که دل کشتيي نيست در گل نشيند
چو دريا نگردد تهيدست هرگز
کريمي که در راه سايل نشيند
شود محو در يک دم از جلوه حق
دو روزي اگر نقش باطل نشيند
مرا خاک گشتن درين راه ازان به
که گردم به دامان منزل نشيند
به افشاندن دست صائب نخيزد
غباري که بر دامن دل نشيند