نشاط جهان را بقايي نباشد
گل رنگ وبورا وفايي نباشد
خوشا رهنوردي که خود را به همت
به جايي رساند که جايي نباشد
کند سير درلامکان مرغ روحش
فقيري که او را سرايي نباشد
حضورست فرش دل گوشه گيري
که در کلبه اش بوريايي نباشد
مجو دعوي از رهروان طريقت
که اين کاروان را درايي نباشد
به منزل رسد سالک از عزم صادق
که سيلاب را رهنمايي نباشد
جدايند در زير يک پوست از هم
ميان دو دل گرصفايي نباشد
که آرد برون رشته از پاي سوزن
اگر جذب آهن ربايي نباشد
همان به سر از حکم چوگان نپيچد
چو گوهر که را دست و پايي نباشد
به از راستي رهنورد جهان را
درين راه پر چه عصايي نباشد
کسي را که بيمار عشق است صائب
به از خوردن خون دوايي نباشد