دل از خاکساري بهشت خدا شد
ز گرد يتيمي گهر بي بها شد
طبيبان همان روز گشتند مجنون
که ديوانه ما به دارالشفاشد
نيفتد ز پرگار آن نقطه دل
که در حلقه زلف او مبتلا شد
به آهي ز دل زنگ هستي زدودم
چراغ مراباد دست دعا شد
شد آن روز بي بادبان کشتي من
که دامان فرصت ز دستم رها شد
سبک چون پر کاه شد در نظرها
رخي کز طمع زردچون کهرباشد
شکر خواب فرش است در چشم آن کس
که از فرش خرسند با بوريا شد
عنانداري سيل از پل نيايد
دل از عمر بردار چون قددوتاشد
بپيوند با هر که پيوست خواهي
جدا شو ز هر کس که بايد جدا شد
من آن روز در مغز دولت رسيدم
که در استخوان سگ شريک هما شد
مگر روز محشر به کار من آيد
نمازي که در بيخوديها قضا شد
ز شرم گنه قلب من گشت رايج
غبار خجالت مرا کيميا شد
به ساحل رسد صائب از شور دريا
چو خاشاک هر کس که بي دست وپا شد