سري راکه سودا ز سامان برآرد
به يوسف سراز يک گريبان برآرد
شود دولت يوسف آن روز صافي
که صد چله در کنج زندان برآرد
به زندان تن جان مخلد نماند
که يوسف سراز چاه کنعان برآرد
ازين ميوه داران نشد سنگ روزي
مگر سرودستي به احسان برآرد
ز پيري جوانتر شود آرزوها
به صد سالگي حرص دندان برآرد
کسي را که درد طلب خضر ره شد
ز سنگ سيه آب حيوان برآرد
بود پخته نانش چو خورشيد تابان
تنوري که از خويش طوفان برآرد
سپندي است در بزم آتش عذاران
ز آتش خليلي که ريحان برآرد
به آساني آرد برون بيژن از چه
کسي کز تنور فلک نان برآرد
چو برگ خزان بلبل از شاخ ريزد
کجا صائب از سينه افغان برآرد