در دل ما بخت سبز بارندارد
دانه ما زنگ نوبهار ندارد
چشم شرر در کمين سوختگان است
با دل افسرده عشق کار ندارد
شيشه دلان راست بيم سنگ ملامت
سيل محابا ز کوهسار ندارد
عشق بود فارغ از کشاکش عشاق
گنج غم پيچ وتاب مار ندارد
هر که به مرهم گرفت رخنه دل را
راه برون شد ازين حصارندارد
درد به اندازه طبيب فرستند
نيست غم آن را که غمگسار ندارد
برگ نشاط زمانه پنبه گوش است
گل خبر از ناله هزار ندارد
سر ز گريبان برون ميار که اين بحر
موج بجز تيغ آبدار ندارد
در دل خرسند نيست حسرت دنيا
نعمت آماده انتظار ندارد
قافله شوق بي نياز ز خضرست
ريگ روان با دليل کار ندارد
چهره زرين خراج هر دو جهان است
عاشق اگر قصر زرنگار ندارد
پاره بود همچو صبح پرده رازش
از دل شب هر که رازدار ندارد
هر که نگيرد کناره از همه عالم
راه در آن بحر بيکنار ندارد
سنبل فردوس اگر چه ديده فريب است
رتبه آن زلف مشکبار ندارد
سوخت دل عالم از نواي تو صائب
هيچ دل گرمي اين شرار ندارد