بغير خط که ز روي لطيف يار برآيد
ز آب آينه نشنيده کس غبار برآيد
ز آه گرم چه پرواست آهنين دل او را
که تيغ از آتش سوزنده آبدار برآيد
ز رشک آن لب ياقوت رنگ لعل بدخشان
چو لاله از جگر سنگ داغدار برآيد
غني است فکر گلو سوز من ز سلسله جنبان
به پاي خويشتن از سنگ اين شرار برآيد
توان نهاد به دل تا به چند دست تهي را
غريب نيست اگر آتش از چنار برآيد
مرا به زخم زبان دل تهي ز عشق نگردد
کجا به سوزن تدبير خارخار برآيد
شکست رنگ گل از روي آفتاب مثالت
چگونه خاک نشين با فلک سوار برآيد
عطاي ساقي اگر باده را سبيل نسازد
ز دست کوته ما چون سبو چه کار برآيد
نمي توان دل روشن درست برد ز دنيا
چگونه آينه سالم ز زنگبار برآيد
ز مال رشته طول امل گسسته نگردد
کجا به گنج گهر پيچ وخم ز مار برآيد
بر آيد اختر من صائب از وبال زماني
که تخم سوخته از خاک در بهار بر آيد