مباد روي تو از پرده حجاب بر آيد
قيامت است چو از مغرب آفتاب بر آيد
من آن زمان به فراغت بر آورم نفس از دل
که بوي سوختگي از دل کباب بر آيد
اگر سخن ز کسادي نشد به خاک برابر
چرا بهم چو زني گرد از کتاب بر آيد
نسيم زلف ترا گر گذاربر ختن افتد
نفس گداخته از پوست مشک ناب بر آيد
سياهي از دل سالک رود به گوشه نشيني
ستاره از ته اين ابر آفتاب بر آيد
مگر برند به دوزخ مرا سوال نکرده
وگر نه کيست که از عهده جواب بر آيد
که مي تواند ازان روي دلفريب گذشتن
که از نظاره او عمر از شتاب بر آيد
گشود پرده ز رخسار حشر صرصر آهم
نشد که روي تو بيرحم از نقاب بر آيد
به جد وجهد توان راه عشق برد به پايان
اگر ز زلف به شبگير پيچ وتاب بر آيد
اگر فتد به غلط راه جغد در دل تنگم
نفس گداخته صائب ازين خراب بر آيد