همين نه سينه ما آه صبحگاه ندارد
زمانه اي است که در سينه صبح آه ندارد
نسيم تفرقه خاطرست جنبش مژگان
من و سراسر دشتي که يک گياه ندارد
کمند جاذبه مسطر کشيده است زمين را
چه شد به ظاهر اگر کعبه شاهراه ندارد
ز قرب آينه در دل غبار رشک ندارم
که چشم شيشه دلان جوهر نگاه ندارد
ز شرم عفو نگردد سفيد در صف محشر
کسي که در کف خود نامه سياه ندارد
زبان لاف بريده است در قلمرو معني
حباب قلزم ما باد در کلاه ندارد
چه نسبت است به يوسف عزيزکرده مارا
صفاي چشمه خورشيد آب چاه ندارد
مدار چشم ترحم ز چرخ کاهکشانش
که کس خلاصي ازين آب زير کاه ندارد
دلي که نيست در او گوشه اي ز وسعت مشرب
چوخانه اي است که ايوان وپيشگاه ندارد
بس است مصرع رنگين دليل فطرت صائب
که هيچ مدعيي اين چنين گواه ندارد