گل هميشه بهار سخن زوال ندارد
چمن صفاي پريخانه خيال ندارد
کدام لاله درين لاله زار هست که داغش
سخن به مردمک ديده غزال ندارد
شکست هم گهران نيست کار بحرنژادان
وگرنه موج غمي از شکست بال ندارد
دليل باديه گردان حيرت است سياهي
بلاي ديده بود چهره اي که خال ندارد
گرفته ايم رگ خواب تاروپودجهان را
لباس مخمل واطلس حضور شال ندارد
چه شد که قامت من شد دوتا ز سنگ ملامت
رياض عشق به اين راستي نهال ندارد
نسيم زنده دلي نيست در قلمرو غفلت
عمارت دل تن پروران شمال ندارد
به خاکساري ما رشک مي برند بزرگان
که مي ز جام گوارايي سفال ندارد
زبان موج چرا بسته است بحر ز پرسش
اگر شکسته سفالي لب سؤال ندارد
به نقد حال چو صائب کسي که کرد قناعت
غم گذشته وانديشه مال ندارد