ستاره سوخته پرواي اعتبار ندارد
که تخم سوخته حاجت به نوبهار ندارد
توان ز بيخودي ايمن شد از حوادث دوران
خطر سفينه ز درياي بيکنار ندارد
ز بس گزيده شد از روي تلخ مردم عالم
ز زنگ آينه من به دل غبار ندارد
جنان بساط جهان شد تهي زسوخته جانان
که هيچ سنگ به دل خرده شرار ندارد
کسي که بيخبر از بحروحدت است که داند
که در کشاکش خود موج اختيار ندارد
رگي ز تندي خو لازم است سيم بران را
که زودچيده شودهرگلي که خار ندارد
اسير عشق نينديشداز زبان ملامت
که کبک مست غم از تيغ کوهسار ندارد
تو از سياه دلي روي خود ز خلق نتابي
که پشت آينه وحشت ز زنگ بار ندارد
هميشه حلقه ذکر خفي است مهر دهانش
لبي که شکوه ز اوضاع روزگار ندارد
به دوش و دامن مريم مسيح بارنگردد
صدف گرانيي اي از در شاهوار ندارد
حذر نمي کند از درد و داغ سينه صائب
زمين سوخته پروايي از شرار ندارد