شماره ٤٧٧: چون رنگ مي زمينا بيرون دويد بايد

چون رنگ مي زمينا بيرون دويد بايد
نه پرده فلک از هم دريدبايد
کرسي چه حاجت آن را کز عرش برگذشته است
از زير پاي منصور کرسي کشيد بايد
سالي دو عيد مارا از غم برون نيارد
از باده دوساله هر دم دوعيد بايد
گرحنظل فلک را در ساغري فشارند
با جبهه گشاده برسرکشيدبايد
آنجا که شام ماتم گيسو ز هم گشايد
جاني به تازه رويي چون صبح عيد بايد
با هر سيه گليمي نازکدلان نجوشند
تشريف پيرهن راچشم سفيد بايد
منشوررستگاري است طومار خودحسابان
در روزنامه خود هر روزديد بايد
نوش دکان هستي آميخته است با نيش
چون خنده اي دهد رو لب را گزيد بايد
سوداي آب حيوان بيم زيان ندارد
از ميفروش مي رابا جان خريد بايد
نتوان به پاي رفتن اين راه را بريدن
چندان که هست ميدان از خود رميد بايد
اين آن غزل که گفته است وقتي کليم غزنين
اي يار بي تکلف ما را نبيد بايد